مسافری در ایستگاه دنیا
در سن ۵-۶سالگی که روستا زندگی میکردیم، اهالی نخود زیاد می کاشتن و زمان برداشت نخود من با بچهای دیگه یه کیسه ای برمیداشتم و میرفتم.
اهالی که مشغول چیدن نخود ها بودن ما هم پشت سرشون هر چی از دونه های نخود که میفتاد زمین رو جمع میکردیم، دونه به دونه...
(نخود رو همراه بوته ش وقتی میکنن، معمولا به خاطر خشک بودن بوته، تعدادی از دونه های نخود زمین میفته و ماهم اون دونه ها رو جمع میکردیم، دونه هایی که کشاورزا دیگه جمع نمیکنن!)
در واقع ما خوشه چین بودیم که نه زحمت کشت و داشت و برداشت رو کشیده بودیم نه هزینه ای کرده بودیم،فقط زحمت جمع کردنش بود!
حالا نخودهایی که جمع میکردیم مال خودمون بود و میدادیم به وانت بارهایی که میوه و جنس میاوردن روستا یا موتوری هایی که بستنی میاوردن، میوه،بستنی و... میخریدیم.
و چقدر خوشحال بودیم، چه کیفی میکردیم.
خلاصه اینکه معنی اون بیت شعر بالا اینه، امیدوارم تونسته باشم لب مطلب رو ادا کنم. :)
عکس هایی رو براتون میزارم، امیدوارم حال خوب و انرژی فوقالعاده خوب و مثبت مملو از آرامش این عکس ها رو دریافت کنین.
در پناه حق...
آب خوردن زنبورهای قرمز از چشمه...
ب.ن؛
بچه که بودیم ظهرای تابستون بعد اینکه میرفتیم رودخونه شنا میکردیم،برگشتنی یه چوب دستمون میگرفتیم و توی لونه این زنبور قرمزا میکردیم و بعدش الفرار که فرار!
البته که چند باری صورتم رو نوازش کردن! :|
قشنگ اندازه یه سیب ورم میکنه... :)
انجیر کوهی...(فوقالعاده خوشمزه)
پسته...
شلیل...
انار...