مسافری در ایستگاه دنیا
بارون و برف که باهم میان و کوه های اطراف که پوشیده از برفن...
و من نمیخواهم به چیزی فکر کنم،فقط میخواهم نگاه کنم ...
به منظره رو به رو ...همین...
اونم نه به اندازه ای که راحت توی قبر جا شه! به پهلو خوابیده!
همین اندازه سهم توه!دیگه چیزی از این دنیا همراهت نمیبری!نه مالی،نه ثروتی،نه همسر و فرزندی..
.هیچِِ هیچ!لخت لخت!
اون موقع هیچ کاریم از دستت برنمیاد،نه مال و ثروتت و نه قوم و فامیل، هیچ چیز و هیچ کس نمیتونه برات کاری کنه!
خونه ای که داریم،زمین،ماشین و...که داریم، همه اینها قراردادیه!روزی اینها رو از ما میگیرن...
به اینها دلخوش نباش!
تا میتونی از مال و اموالت، از توانایی که داری برای کمک و دستگیری از خلق خدا استفاده کن!
یا حق.
از جونه های درختا، از بالا اومدن گیاه ها، از سر و صدای گنجشک ها...
حس کن...