مسافری در ایستگاه دنیا
در حالی که آرام دراز کشیدم و دستامو باز کردم، غرق در صدای قطرهای بارون شدم.
لحظاتی میگذرد و من فقط و فقط گوش میدم و در آرامشی بی نهایت سیر میکنم.
و بعد باز میگردم به افکارم و مرور میکنم ؛ مرگ دو روز پیش یکی از اقوام رو و باز یادآوری میکنم " آقا احسان به فکر مرگ باش که پایان کار دنیایه که وابستش شدی"
و باز مرور میکنم؛ دیروز رفتم در خونشون چنتا صندلی گذاشته بودن و با فاصله ای فاتحه ای خوندم و بهشون تسلیت گفتم و حرفاشونو شنیدم که گله داشتن، در این وضعیتی که پدرشون رو از دست دادن و شب و روز کارشون گریه کردن حتی فامیلها درجه یکیشون نیومدن حالی از شون بپرسن یا زنگ بزنن و تسلایی بدن!
باز مرور میکنم؛ نذر تولدی که خدا توفیق داد و انجامش دادم، آخرین بسته ماسک هم نصیب سرباز راهنمایی رانندگی شد،خدا رو شکر. تکرار میکنم " آقا احسان رفتی داروخونه ماسک اضافه بگیر برای هدیه به اونایی که نیاز دارن "
و مرور میکنم کارهایی رو که امروز انجام دادم، کجاها اشتباه کردم؟؟!!!
در پایان سوره حمد میخونم،سه مرتبه توحید و بعد آیت الکرسی میخونم،سه بار صلوات میفرستم و ده بار یا الله میگم و دعا میکنم و بعد سلام و صلوات میفرستم بر پیامبر و معصومین و ازشون شفاعت همه رو میطلبم. و به سرعت سوار بر بال خیال از خونه و شهر فاصله میگیرم و به آسمان مملو از نور خیره میمانم بدون اینکه به چیزی فکر کنم.
و بعد از لحظاتی بدون آنکه بفهمم کی،خوابم میبرد... بدون هیچ قرص مسکن و خوابی، آرام و آسوده میخوابم که خدا بیدار است و مراقب ما... :)
در پناه حق...