مسافری در ایستگاه دنیا
امروز رفته بودم سر مزار پدرم، اونجا یه خانمی با دو تا بچه کوچیکش سر مزار شوهرش که دو سال پیش به رحمت خدارفته بود، نشسته بودن...
موقعی که میخواستن برن پسر 4 سالش میگفت میخوام بیشتر پیش بابام بمونم...
---------
وقتی برگشتم خونه با خودم فکر میکردم ای کاش میدونستم اونجان و با خودم پول نقد میبردم به بچهاش عیدی میدادم...
خدا میدونه شاد کردن دل یه یتیم چقدر ارزش داره...
به خودم میگم؛ ای آدم غافل تو باید تمام فکرو ذهنت کار خیر و شاد کردن خلق خدا باشه و مدام به فکر راه درستش باشی که بدجور بهش نیاز داری، بد جور!!!
یا مولا،یا صاحب زمان (عج)، آقا دستمون رو بگیر و راه رو نشونمون بده...
........
در پناه حق